دانلود رمان مرا نوازش کن از نیلوفر حیدری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختریه که از هشت سالگی توی یه عمارت حبسه و تمام آرزو هاش رو تو قفس انداخته که مبادا دست خانم اون عمارت که علاقه خاصی هم از جنس نفرت نسبت بهش داره، بهشون برسه و با برگشتن پسر اون خانوم به عمارت و رفتار های هرچند کوچک اما عاشقانه برای نیاز عشق توی دلش لونه میکنه اما…
خلاصه رمان مرا نوازش کن
عصر شده بود و نیاز هم چند ساعتی بود که به بخش منتقل شده بود از مرگ نجات پیدا کرده بود… اما آرزویش همان مرگ بود… گله داشت از کسی که نجاتش داده بود… کسی که حالا با دیدنش زبانش بند آمده بود از دیدن خشم لانه کرده در چشمان مشکی رنگش و ابروهایش که به هم گره خورده بودند اصلا مگر میشده است جذبه را دید و زبان به شکایت گشود. سرش را پایین انداخت و موهایش روی شانه اش سر خوردند و مانند پرده ای میانشان را فاصله انداختند، میان صورت نیاز و نگاه تیز نیاسان. نیاسان نقاب ناراحتی به صورت زد و به سمت نیاز رفت.ملافه مچاله شده زیر انگشتانش را از دستش آزاد کرد.
دستان سردش را در دست گرفت و گفت :_چرا؟ چطور تونستی؟ فکر… فکر منو نکردی؟ نیاسان ادامه داد :_جا داره یه کشیده بخوابونم زیر گوشت اما حیف… حیف که دلم نمیاد. چه می کرد با دل دخترک محبت ندیده می دانست چه تاثیری دارد هر کلمه اش بر قلب نیازی که محتاج یک قطره محبت بود؟ نیاز زمزمه کرد:_ببخشید. چیزی جز عذر خواهی بلد نبود آخر تمام زندگی اش با معذرت خواهی از مهتاج گذشته بود. عذر خواهی برای کارهای نکرده. چقدر دلش آغوشی گرم می خواست تا ببارد تمام غصه های نوزده سال زندگی اش را تا ببارد تمام تحقیر و توهین و کتک ها را تا شاید کمی خالی
شود ظرف دلش که لبریز بود از غم و نیاسان چه آگاهانه فهمید دردش چیست و در آغوش کشیدش و حسکرد آتشی که به جان نیازانداخت و قلبی که به تپش بیش از بیش وا داشت. ساعتی را نیاز در آغوش نیاسان گریست اما مگر کاسه دلش خالی می شد؟ مگر غصه ها تمام می شدند؟ دیگر به هق هق افتاد بی حال و بی جان در آغوش نیاسان افتاد خیلی از آن عمل طاقت فرسا نگذشته بود… خیلی از زدن رگش و فاصله چند قدمیش با مرگ نگذشته بود پس این بیحالی طبیعی بود.نیاسان آهسته نیاز را روی تخت خواباند و کمی مضطرب گفت: _نفس بکش… نفس عمیق… آفرین… دم…بازدم….دم…. بازدم دوباره…