خلاصه کتاب
نور کم شمعها باعث شده بود که چشمان ضعیفم کمی بهتر ببیند و بتوانم در میان دیوارها و درها بدون برخورد حرکت کنم. به خاطر شبکوریای که داشتم، چند شمع دیگر روشن کردم و در قسمتهای مختلف خانه قرار دادم. وقتی شمع آخر را برداشتم تا کنار پنجره بگذارم، ناگهان سایهای را در حیاط دیدم که در حال حرکت بود. از شدت ترس چیزی نمانده بود از هوش بروم؛ سعی کردم خودم را کنترل کنم، اما لرزه بر اندامم افتاده بود. با زحمت خودم را به آشپزخانه رساندم، یک کارد بزرگ برداشتم و زیر میز آشپزخانه مخفی شدم، در حالی که از ترس تمام بدنم میلرزید.