خلاصه کتاب
رائیکا داناوان پلیس تازهکارِ شهر فینیکس، مأموریت پیدا میکند تا برای مراقبت از یک دختر پانزدهساله و همچنین بررسی جنایتها و قتلهای پیدرپی، به شهر متروکهی جروم سفر کند و در عمارتی قدیمی مستقر شود. اما این شهر متروکه، بوی خون میدهد. بوی خون انسانهایی که توسط هیولاهای در کمین نشستهی آنجا، به قتل رسیدند؛ اما مشکل اساسی فقط هیولاها نیست. رازهای بزرگتر و خونینتری وجود دارد که داناوان با دانستن آنها، خودش را تقدیم شیطان خواهد کرد!