خلاصه کتاب
دوست پسرم به من خیانت کرد، اونم نه فقط با یک دختر،با ده ها دختر، اون هم روی کانتر آشپزخونه ی من. من با گرفتن پول هاش ازش انتقام گرفتم و فرار کردم، ولی نمی دونستم که اون و پدرش بزرگ ترین خلافکارهای انگلیس هستن. اون منو پیدا کرد ولی منو نکشت، بلکه بهم دست درازی کرد، نه فقط اون، بلکه پدرش هر روز به سراغم میومد و اذیتم می کرد. به عنوان مجازات کاری کردم پدرش به زندان بیفته، حالا اون اومده و تنها هدفش اینه که منو آزار بده و وقتی نابودم کرد منو بکشه.