خلاصه کتاب
قلبم درد میکرد، من امشب دوبار شکستم… یک بار برای رادین شکستم و یکبار برای آرادم! اما درد خودم رو فراموش کرده بودم، چون آراد مهم ترین شخص زندگیم بود حتی از خودم مهمتر. بغض کردم، آخ که من چقدر احمقم! کاش وقتی که میدونستم یکی دیگه رو دوست دارم؛ هیچوقت به آیهان امید واهی نمیدادم…! بغضم رو پس زدم و با صدایی که به زور به گوش خودم هم میرسید، گفتم: – آیهان ما نمیتونیم ادامه بدیم! یعنی…چطور بگم….ما امتحان کردیم! ولی نشد… نتونستیم!