خلاصه کتاب
همه چیز برای من یک بازی بود… یک بازی تلخ و اجباری… اصلاً نمیدونستم با این بازی چی به سر خودم و اون بیچاره میاد… فقط برام آبروی بابام مهم بود… اما اون بیچاره..!! تقصیری نداشت… مجبور بودم در برابر نگاه های سرد و پرسشگرانش فقط سرمو بندازم پایین و سهم اون فقط سکوت بود..سکوت…!! صدای خرد شدن غرور و احساس و شخصیتشو میشنیدم..اما..کاری از دستم برنمیومد… خودمم بازیچه بودم! این لکه ی ننگی بود که داشت آبروی چندین ساله ی بابامو میبرد.. چاره ای نبود..! نمیدونستم تا کی باید همدیگر رو تحمل کنیم.. اما بد کردم باهاش! خیلی بد! اما هر چی بود.. باید خودمو آماده ی یه زندگیه جهنمی و شوم که در انتظارم بود میکردم.. خودمو به تقدیر سپردم..هر چه بادا، باد….!!