خلاصه کتاب
با همان لباس مشکی و عکسی که میان انگشتانم فشرده می شد از پله های پشت بام بالا رفتم. صدای کوبش آهنگ طبقه پایین سرسام آور بود. به محض باز کردن درب پشت بام، باد خنکی وزید و بوی گل های شب بوی حیاط بزرگ عمارت فخاری را برایم به ارمغان آورد. با چشمانی پر از اشک به فضای مقابلم خیره شدم و عکس پدرم را در دست فشردم. با افکار ی متوهم گونه قدم جلو گذاشتم. فکرم می پرید و هربار خاطره ای در ذهنم پررنگ می شد.