خلاصه کتاب
من اِلوینم…دختر هجده سالهای که برای فرار از تنهایی قبول کردم یک سال نامزد رئیس مافیای خشنی بشم که دوازده سال ازم بزرگتر بود و یه عروسک برای رفع خواسته هاش، میخواست. رئیس مافیایی که افتخارش سنگدلیش بود و آدماش بهش لقب شکارچی داده بودن. قوانین زیادی داشت و مهمترینش، قانونی بود که برای ارتباطش وضع کرده بود؛ عاشق شدن ممنوع!متاسفانهعلیرغم اخطارهایی که داده بود، طی زمانی که باهاش زندگی میکردم عاشقش شدم و…