خلاصه کتاب
گرچه مغزم مسلسل وار دستور گریز صادر میکرد؛ اما دستم، جانِ بستنِ پنجره را نداشت. پنجره ای که ناجوانمردانه، در پس هوای یخ زده اش، رایحه ی لطیف عطر او را، مهمان اتاق کرده بود. نمی دانستم کدام از خدا بی خبری، به سلیقه ی شیرین خاطرات من، دستبرد زده و دارد آن سوی پنجره، بوی سال های گذشته را بر سر دلِ دلتنگ من می کوبد.