دانلود رمان کسی می آید از مریم ریاحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دخترجوانی است به نام خورشید. خورشید در یک خانواده گرم و صمیمی زندگی میکردتو یک محله خوب و معتقد. خورشید عاشق دوست برادرش حسام بود. حسام جوانی بسیار آقا، نجیب، مومن بود که همه بهش اعتقاد داشتند و پشت سرش قسم میخوردند. خورشید از برخوردهای حسام متوجه شده بود که بهش علاقه مند استولی هیچ وقت بهش اظهار علاقه نکرده بود...
خلاصه رمان کسی می آید
بالاخره همه ی میهمان ها وارد اتاق پذیرایی شدند… پدر بابک از دوستان قدیمی عمو محمود شوهر خاله سیمین و آقاجون بود… بابک در مراسمی که برای از دست دادن دایی اش برگزار شده بود. خورشید را همراه حسین آقا و مامان مهری دیده بود… و از همان لحظه تنها به داشتنش اندیشیده بود! خورشید و پری هنوز توی اتاق پشت پذیرایی بودند… اتاق به وسیله ی کوچکی به پذیرایی راه می یافت… که مامان این راه را با چیدن یک دنیا رختخواب تا بالای در کور کرده بود!!! مامان مهری برای لحظه ای سر را از لای در اتاق داخل کرد و با چهره هشدار دهنده و چشم های گشاد کرده به آن ها تذکر داد:
مبادا بلند بخندید یا بلند حرف بزنید صداتون بیاد ها! علی رو هم صدا کنید توی پذیرایی نباشه. علی آهسته وارد شد و شکلک خنده داری برای خورشید و پری در آورد و در را پشت سرش بست. و گفت : خورشید نمی دونی با چی اومدن؟! پری پرسید: با چی؟! خب با ماشین اومدن دیگه… علی: نه بابا!! نابغه دوران، پس می خواستی با شتر بیان؟! البته اسب و الاغ و قاطرش. خورشید: خب بابا… کش نده!! چی می خوای بگی؟ علی وای پسر نمی دونی با چه ماشینی اومدن !! خورشید پشت چشمی نازک کرد و گفت: ندیده !! پری هم تایید کنان گفت: واقعا. علی: نه که شما دوتا خیلی دیدین ؟!!
هر چند لابد شیش تاشو زیر زمین بستین!! بعد حالت خنده داری به چهره اش داد و رو به پری گفت: پری جون آب و علفشونو دادی؟! حیوونکی ها پس نیافتن ! پری خنده اش گرفت و نتوانست خود را کنترل کند. سرش را توی رختخواب های روی هم چیده شده فرو کرد و با فشار زیادی به صورتش سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد. خورشید علی را به بیرون هل داد و گفت: ( برو بیرون اینجا نباشی بهتره ) نگاهش به پری افتاد که صورتش را از شدت فشاری که به آن آورده بود سرخ شده بود… پری هم نگاهش کرد و یکدفعه دوتایی زدن زیر خنده این بار هر دو با هم صورتشان را لای رختخواب ها فشار می دادند…