دانلود رمان نیمرخ از عادله حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شیوا دختری که مادرش رو تو یه تصادف از دست داده و حالا از پدر مریضش پرستاری میکنه. دختر داستان در یک آموزشگاه نقاشی تدریس میکنه و با ورود یک دختر بچهی کارآموز به آموزشگاه مسیر زندگی شیوا عوض میشه…
خلاصه رمان نیمرخ
دستم را مشت میکنم و زیر چانه قرار می دهم ارنجم را روی میز میگذارم و به سرتق کوچولوی رو به رویم خیره می شوم. دست به سینه به صندلی تکیه داده و لب های کوچک و قرمزش را ورچیده است. مداد رنگی های اصلش روی میز پخش شده یا به عبارت بهتر پخششان کرده است شیوه ی اعتراضی که به اندازه ی خودش کوچک است. لب هایم را به سبک خودش جمع می کنم میبیند و ابروهای نازکش را بیشتر در هم میکند. سرش را به کنار می چرخاند تا مثلا من را نبیند. موهایش که خرگوشی بسته شدهاند تکانی میخورند و کش موهای بره ناقلایش لبخندم را عمق می دهد.
_اومم میگم حالا که دوست نداری نقاشی بکشی میشه مداد رنگی هات رو بدی به من؟ بدون آنکه در حالتش تغییری بدهد. سرش را محکم به بالا پرتاب می کند. _خب به کار تو که نمیاد. حداقل بذار من که نقاشی دوست دارم برشون دارم. آخه تا حالا جعبه ی به این بزرگی مداد رنگی ندیدم. باز هم سرش را بالا میاندازد و من آبا و اجداد نغمه را به خاطر این هچل به فیض می رسانم. _خسیس بودن کار زشتیه. اینبار نگاهم می کند و با حرص می گوید: – نیستم! دستم را از زیر چانه بر میدارم و مداد قرمز گوجه ای را بر می دارم. – هستی دیگه اگه نبودی می دادیشون به من تازشم من می خواستم به جاش بهت
چند تا لاک خوشگل بدم. چشم هایش برقی میزنند موضعش را فراموش میکند و ناباور می پرسد: – راست می گی؟ سرم را تکان می دهم مشتاق تر می شود. – چه رنگی آن؟ دستم را دراز میکنم مداد سفید، صورتی، قرمز و کرمی را برمی دارم: – این رنگی! مداد نارنجی را بر میدارد و نگاهش می کند. متاسف می پرسد: -این رنگی نداری؟ به چشمانم حالت متفکر می دهم. بذار فکر کنم اومم، نمی دونم این اصلا چه رنگی هست؟ ریز می خندد. _این نالنجی تو نمی دونی؟ خجالت زده سر به زیر می اندازم و لب هایم را آویزان میکنم بلند تر میخندد نمایشی نگاهی به در اتاق می اندازم. سرم را به سمتش میچرخانم و…