این گونه زاریهای مهمانان نباشند. عمو محمد با سرعت دهان نیمه باز پدر را بست و دستی به چشمانش کشید و دستهای آقا شمس را به روی سینه نهاد و پاهایش را صاف کرد.
بیتا به این صحنه مینگریست و بی اختیار اشک می ریخت . مش حسین قرآن را برداشت و با صدای بلند شروع به قرائت کرد. صدای با صوت حزین و آوای ملکوتی در اتاق پراکنده شد و بر دل پر درد بچه ها نشست و همه ساکت
و مغموم به آوای دل سپرده بودند و در خود فرو رفته بودند.
نزدیکیهای صبح بود . سمیرا و علی گوشه ای خوابشان برده
بود و بیتا همراه با زن عمویش و پروین خانم شروع به جا به جا کردن وسایل خانه کرد. دو اتاق تو در تو را جمع و جور کردند تا جا برای برگزاری مراسم باشد. لباسهای پدر را را در کمد جا داد و پشتیها را صاف کرد و چند پتو
دور تا دور اتاق انداخت سماور را پر از آب کرد و از کند
قدیمی هر چه استکان و قندان بود در آورد و در سینی بزرگی چید از داخل کمد لباسهای سیاه را در آورد که همیشه
یادآور عزاداران محرم بود بچه ها را بیدار کرد و لباسها را به تنشان پوشاند خودش هم لباس سیاه پوشید و
روسری سیاه به سر کرد در آینه به خودش نگاه کرد. در سن هجده سالگی هم بی پدر بود و هم بی مادر. چشمان روشنش از فرط گریه متورم شده بود و به خون نشسته بود و صورت صاف و مهتابی اش بی حال و زار نشان می دادو اشک در چشمان زیبایش حلقه زد. ترس از بی کسی و مسئولیت نگهداری بچه ها هراسی عمیق و بی پایان در دلش انداخته بود.
دستان گرم زن عمویش روی شانه اش نشست که گفت: