دانلود رمان معجزه ای به نام تو از سارا انضباطی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان زندگی سه زوج رو روایت میکنه که هر کدوم در زندگی دیگری تاثیر دارند. جانا و حسام: حسام سال هاست که در پی انتقام برای مرگ خواهرشه و جانا دختری که مثل یک ناجی میخواد برای رسیدن به این انتقام به حسام کمک کنه. نبات و امیرعلی: نبات به بیماری سختی دچار شده و هر آن ممکنه از دنیا بره اون در پی اینه که قبل از مرگ تمام آرزوهاش رو برآورده کنه. نارین و حسین: دو جوان روستایی که در یک نگاه عاشق هم شدند اما این عشق ممنوعهای بیش نیست و آتش این عشق قراره همه رو تا سالیانِ سال بسوزونه! در آخر برای هر یک معجزهای رخ خواهد داد.. معجزهای به نام تو!
خلاصه رمان معجزه ای به نام تو
نمیدونم چه چیزی عجیب بود که با دیدن خیابونی که توش بودیم یهو به طرز دیوانه واری ضربان قلبم بالا رفت… نگاهم توی خیابون در حال حرکت گشت، انگار من قبلا اینجا بودم یا قبلا اینجا رو دیده بودم! رسما یه دژاوو در حال رخ دادن بود… چشم هام چند بار چرخید و هر بار قلبم بلندتر زد و نگاهم موند روی یه کوچه که ماشین از کنارش گذشت… ناخودآگاه شروع کردم به حرف زدن: _آقا وایسا! مرد از توی آیینه متعجب نگاهم کرد: _چیزی شده؟ چند بار به حالت گنگ سر تکون دادم: _خودمم نمیدونم! وایسا… ترمز زد: _بیا آبجی. به پشت سر نگاه کردم،
چند کوچه از اون کوچه فاصله گرفته بودیم. مستاصل به راننده نگاه کردم: _میشه دنده عقب بگیرید؟! اخم کرد: _اتفاقی افتاده؟ کسی رو دیدید؟! کلافه نگاهش کردم: _نه فقط دنده عقب برو! مرد ناچار سر تکون داد: _باشه. با رسیدن به کوچه ی مورد نظر صدام دوباره بلند شد: _وایسا… وایسا نگاهم رو توی کوچه گردوندم. هوا تاریک بود و با وجود بارون داخل کوچه زیاد معلوم نبود اما یه حس دیوانه واری بهم می گفت این کوچه همون کوچه ایه که توی خواب دیدم! نگاهم چرخ خورد روی ماشینی که چند متر اون طرف تر پارک بود. ناخودآگاه تصویر خوابم جلوی
چشم هام شکل گرفت. خودش بود؛ این ماشین مشکی توی خوابمم بود و همین گوشه پارک شده بود. دستم روی دستگیره نشست و در رو باز کردم. انگار همه چیز بدون اراده من و ناخودآگاه بود: _خانم کجا؟ به سمت راننده برگشتم: _من کیفم توی ماشینه ولی خودم باید برم توی اون کوچه… باید از یه چیزی مطمئن بشم… _اما… به ادامه حرفش گوش ندادم و پیاده شدم. پاهام بدون اراده ی من جلو می رفت و جالب اینجا بود که با هر قدم صدای قلبم رو بیشتر حس می کردم. نگاهم روی ساختمون های اطراف چرخ خورد؛ حتی ساختمون ها هم مثل خوابم بود!