دانلود رمان لوح خاکستری از l_yasy با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پزشک موفقی در بخش اورژانس بیمارستانی مشغول به کار است و در محل کارش در یک نگاه دلباخته ی بیماری میشود؛ از سوی دیگر، به یک باره فرد ناشناس و مرموزی وارد زندگی پُر مشغلهی دکتر محبی میشود که او و زندگی اش را با چالشهای متفاوتی مواجه میکند…
خلاصه رمان لوح خاکستری
از عمارت منحوس سالار بیرون رفتم و یک راست به بیمارستان رفتم. در حیاط بیمارستان بودم که متوجه باز بودن بند کفشم شدم. خم شدم و بندهای سفید رنگ را محکم تر از قبل بستم. هنوز روی دو زانو خم بودم که یک جفت کفش مردانه جلویم ایستاد. ســــرم را بالا بردم و عرفان دادفر، همان بیمار هفته ی پیش را دیدم. عجب! در دل برای خود ابرویی بالا انداختم، اسم و فامیلی اش را به خوبی به خاطر داشتم؛ چرا که معمولاً حافظه ضعیفی در به خاطر سپردن اسامی داشتم. بلند شدم و بی حرف نگاهش کردم که خودش گفت: -سلام. چهره ی کنجکاوی به خود گرفتم و انگار که نمی دانم چه کسیست.
– سلام! سرش را خم کرد و گفت: – خانم دکتر، من رو میشناسی؟ دستانم را در جیب پاییزه ی مشکی رنگم گذاشتم و گفتم: -مم … نه متاسفانه، باید یکی از بیماران یا… بیخیال، با لبخند گل و گشادی گفت: -آره همونی که خودکشی کرده بود. نگاه کوتاهی به چهره اش انداختم، به جز چشـم هایش، به اجزای دیگر چهره اش دقت کردم و به این نتیجه رسیدم که تنها چشم هایش زیبا نیست، بلکه بینی خوش فرم و لب کوچک و متناسبش، موهای خوش حالت خرمایی اش هم زیباست. لبخندی مصنوعی بر لبانم نقش بست. -بله بله درسته. حالتون چطوره؟ هیچ وقت دروغگوی خوبی نبودم!
چشمانش خندید و این بار شاداب تر نگاهم کرد: -الان عالیم ! نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم: -خداروشکر. گوشه لبش بالا رفت: -عجله داری ؟ اومدم ازت تشکر کنم بابت… تبسم خجولی کرده و در میان حرفش پریدم: -اوه ، خواهش می کنم ؛ من وظیفم رو انجام دادم. سرش را باز هم کمی خم کرد و گفت: -ممنونم. و من ، باز هم لبخند زدم، باز هم! نگاهش خیره ی چال گونه ام شد. نگاهش را دوست داشتم؛ امان از نجوایی که در درونم پرسید: دیوانه شده ای؟ و امان از من ذوق زده که جواب داد: آری ! عرفان که سکوتم را دید گفت: -بهتره که مزاحم نشم. مکثی کرد و ادامه داد: به امید دیدار، ویدا…