دانلود رمان لحظه های عاشقی از Love Rain با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمانی است پر از عاشقی عشق های مختلف، آدمای مختلف، با خصوصیات اخلاقی مختلف… اما… همه ی شخصیت های این داستان تو یه چیز مشترکند… همه عاشق اند… پشت این چشم ها ابر ها درگیرند و من کنار خنده هایت می مانم…
خلاصه رمان لحظه های عاشقی
چشمام رو آروم باز کردم و موقعیتم و به خاطر آوردم… تو ماشین علی تنها بودم و ماشین رو به روی یه سری مغازه ی صنایع دستی و لباس فروشی پارک بود… در ماشین باز شد و علی سوار شد. -من: بچه ها کجان ؟ -علی: ا… سلام… بیدار شدید؟ بچه ها رفتند خرید… شما خواب بودید، دلشون نیومد بیدارتون کنند! پیاده شید با هم می ریم پیششون… با علی پیاده شدیم و رفتیم توی مغازه ی صنایع دستی… دخترا اونجا بودند و داشتند خرید می کردند. مغازه پر بود از وسایل بسیار زیبایی که با چوب درست شده بودند.
همون طور که داشتم بهشون نگاه می کردم، نگام افتاد به یه کلبه ی چوبی که بیرون از کلبه یه پیرمرد نشسته بود و چپق می کشید. کار خیلی ظریفی و زیبایی بود. دوست داشتم اونو برای علی بخرم! – صدای درون: چی؟ می خوای برای علی بخریش؟ – من: آره… مگه چیه؟ -صدای درون: تو که سایش و با تیر می زدی، چی شده براش کادو می خری و… ؟ -من: اشتباه نکن… اینو فقط برای جبران لطفی که بهم کرد و دیروز نجاتم داد می خوام براش بخرم…!
-صدای درون: یه جوری می گی نجاتت داد که هر کی ندونه خیال می کنه انگار داشتی غرق می شدی یا از لب پرتگاه پرت می شدی پایین اومده نجاتت داده… – من: کمتر از اون هم نبود… اگه نمی اومد کمکم معلوم نبود چه اتفاقی بیفته … ” یه نگاه کردم دیدم علی و عالیه چند قدم اون طرف تر دارن به یه مجسمه ی دیگه نگاه می کنند… رفتم جلو و از فروشنده قیمتش رو پرسیدم… علاوه بر اون چراغ خواب هم بود… توی کلبه لامپ کار گذاری شده بود و شب با روشن کردنش انگار چراغ های داخل کلبه روشن می شد و نورش بیرون هم می اومد …