دانلود رمان فرار ارباب زاده (جلد دوم) از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
انوشیروان ارباب زاده ی عیاشی که مجبور میشه با خواهر زاده اش لیلا به روستا برود، بین راه ماشین خراب می شود و صدای شیهه چند اسب را می شنود، برمی گردد و می بیند که چند راهزن دنبال یک دخترند اما…
خلاصه رمان فرار ارباب زاده
گلزار با پاهای کوتاهش درون علف ها دنبال باوان می دوید. _کجا میری خان زاده؟ باوان با دامن زرد رنگ لباسش میان علف ها می دوید. برایش مهم نبود کجا می رود. فقط می خواست شاد باشد. کمی زندگی کند. به همه چیز لبخند بزند. صبح زیبایی بود. آفتاب سخاوتمندانه پهنای آسمان را زینت بخشیده بود. این گرما را دوست داشت. گلزار داد زد: شالت افتاد. مگر مهم بود موهای سیاه رنگش را همه ببینند؟ موهایی که گیس نکرده دورش ریخته بود. باید شعر لای موهایش علف ها بریزد که بوی عطرش اطراف را روشن کند یا نه؟ گلزار شال را برداشت. باوان خستگی ناپذیر می دوید. کاش امروز بهرام او را
به شکار برده بود. عاشق کبک های کبابی بود. ولی بهرام لجوج تر از این حرف ها بود که بخواهد کاری کند. بلاخره خسته شده کنار سنگی ایستاد. سنگ بزرگی بود. دمپایی هایش را درآورد و پا برهنه بالا سنگ رفت.همان جا نشست و پاهایش را دراز کرد. گلزار نفس نفس زنان خودش را رساند. شال را به سمتش گرفت. _ارباب بهرام ناراحت میشن.. گلزار شانه بالا انداخت و دیگر حرفی نزند. صدای نواختن نی از دور دست می آمد. احتمالا چوپان های خودشان بودند. صدای نی را دوست داشت. خصوصا وقتی درون باد می پیچید. -گلزار تو کار و زندگی نداری همه جا دنبال منی؟ گلزار عبوس نگاهش کرد.
-برم؟ _برو خودم میام. _باز ارباب بهرام عصبانی میشه. _اون با من. شال باوان را روی بوته ای از خارشتر کنار سنگ انداخت و دست از پا درازتر برگشت. باوان به آزادیش لبخند زد. تنهایی را دوست داشت. اهل معاشرت با دخترهای روستا که نبود. یعنی بهرام نمی گذاشت. وگرنه خیلی خوشش می آمد کمی با این و آن حرف بزند. امان از غرور بیجای بهرام. صدای هی هی چوپانان از دور دست می آمد. عاشق بهار و تابستان بود. همه جا سرسبز می شد و تا دلش می خواست می توانست دزدکی این ور و آن ور برود. حتی دزدکی از باغ های همسایه میوه چیدن. مسیر طولانی بود ولی همین پارسال…