دانلود رمان عهدشکن از مینا محمدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عهدشکن داستان دختری به نام هلما و پسری به نام شاهرخ هست داستان از نخواستن ها دوری ها شروع می شود هلما دختری که لبریز از آرامش مهربانی وشاهرخ باروحی در هم شکسته از کودکی اش از دست داری که همه روزهای زندگی اش را سیاه کرده و او آمده تا زندگی هلما را مثل خودش کند اما چه معجزه ای می کند عشق وقتی شاهرخ عهد شکنی می کند و…
خلاصه رمان عهدشکن
حالت شاهرخ به یک باره عوض شد گونه هایش تب کرد انگارخون زیر صورتش بود که جان گرفت و در چشمانش امد نگاهش تند و تیز شد لحظه ای خودم ترسیدم برای چند لحظه رفت برای هردویمان کیک شکلاتی سفارش داده بود وقتی برگشت گوشه لبش سیگاری گذاشت دستم را دراز کردم از گوشه لبش آن را برداشتم نگاهش رابه من دوخت وگفت: -این دنیایی که واسه خودت ساختی بریز بره .. خیره به چشمانش گفتم: -تو ساختی من نساختم. نگاهش را گرفت و گفت: -بهتره اصلا درموردش حرف نزنیم.
چیزی نگفتم اما تب دار شدن نگاهش کلافگی اش را احساس می کردم در سکوت کیک را خوردیم وبیرون زدیم وارد مطب که شدیم با دیدن صندلی های خالی نفس راحتی از روی سینه من بلند شد با خیال راحت تری به منشی نزدیک شدم شاهرخ پیش دستی کرد وگفت: -خسته نباشین… دختر جوان با مهربانی گفت: ممنون. بعد به من نگاه گذرایی انداخت وگفت: -مریض که اومد بیرون شما برین داخل. بعد از روی صندلی بلند شد می خواست به سمت آشپزخانه ای که همان گوشه بود برود.
شاهرخ دوباره گفت: -من می خوام با خانمم برم داخل… برای بار دوم این کلمه را گفت اما قلب من مثل همان بار اول در هجوم دنیایی از احساس خوب در حال جان دادن بود نگاهم فقط به صورت شاهرخ بود باورم نمیشد این همان آدم نیم ساعت قبل باشد نمی دانستم حرف های آن لحظه اش را باور کنم نه این حرف الآن را، اما یک چیزی را مطمئن بودم وقتی این کلمه را می گفت ته نگاه خودش هم تردید بود. خانم منشی به سمت اتاق خانم دکتر راهش را عوض کرد وقتی بیرون آمد رو به من گفت: -موردی نداره ..