دانلود رمان صفورا از خانومی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صفورا قصه زندگی زنی ست از جنس شیشه و احساس ، یک فرشته زمینی که بالهایش در مسیر ناملایمات زندگی شکسته است ، او که در ابتدا دل در گرو عشق منصور دارد ، برای خود قصری شیرین میسازد از آرزوهای کوچک و بزرگ اما ، با ورود سایه هایی شوم از کلاغهای سیاه علی آباد، به یکباره کاخ سپید رویاهایش،به ویرانه ای تبدیل می شود…
خلاصه رمان صفورا
انگار در تونل تاریکی ،قدم بر می داشتم… هر چه جلوتر میرفتم، سیاهی و تیرگی بیشترو بیشتر میشد… تصاویر مبهمی جلوی چشم هایم رژه میرفت… گاهی منصور را میدیدم که گوشه ای دست به سینه ایستاده و نگاهم می کند… گاه طاهره خانم مقابلم تداعی میشد در حالیکه عینکش را از چشم برداشته و در سکوت نظاره گرم است… منصور از من رو برگرداند و به سرعت پیش رفت… دنبالش دویدم… دوست داشتم صدایش کنم و نگذارم که برود اما هیچ صدایی از دهانم خارج نمیشد…
او صدایم را نمی شنید… نمی دید که چگونه از پی اش می دوم… ناگهان پایم به تکه سنگی برخورد کرد و از همان بالا سقوط کردم… با جیغ بلندی که کشیدم از آن حالت خواب و بیداری، بیرون آمدم… مادرم کاسه ابی کنارم گذاشته بود و به رویم میپاشد: -صفورا جان؟ قربونت برم، چی شدی مادر؟صفورا؟ صدامو میشنوی؟ میشنیدم… چیزی شبیه ناله از دهانم، خارج شد… -عزیزم؟ صفورا جان؟ حالت بده مادر؟ دستت هنوز خون میاد کم کم داشتم متوجه زمان و مکان می شدم… چشم چرخاندم…
دیوار های کهنه و رنگ و رورفته ی انباری به نظرم اشنا آمد… نگاهم روی صورت ترسیده و وحشت زده یلدا ثابت ماند… انگشتش را به دهان گرفته بود و داشت گریه می کرد: -خاله جون… خاله، پاشو، چی شدی؟ خاله دستت خوب میشه، پاشو دستم را مقابل صورتم گرفتم… چسب زخمم اغشته به خون بود… مادرم دستم را داخل کاسه اب گذاشت… از سردی آب، لرزه به تنم افتا د و لبهایم تکان میخورد… مادر دستم را بانداژ کرد… عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود، در بعد از ظهر گرم تابستان، همچو بید می لرزیدم…