دانلود رمان سیاهی مطلق از مهلا. خ با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در سیاهی مطلق غوطه ورم. منتظرم… یک انتظار سخت! شاید طلوع کند خورشید، بر این شهر… بر دل کبود آدم هایش… اما نه، خورشید رخت بربسته است. در این سیاهی مطلق، دیگر حیات نیست…
خلاصه رمان سیاهی مطلق
عکسی که از من و خودش گرفته شده بود را برداشت و حرفم را ادامه داد. _یعنی فردی که تهدیدت کرده چند ماهه که زیر نظرت داره. یعنی از وقتی که هنوز گروه ما دور خودش جمع نشده بود، درسته؟ سری در تایید حرفش تکان دادم و با نگرانی نگاهم کرد. صدای تحلیل رفتهاش بلند شد. _اون همه چیز رو راجب تو میدونه. با چهرهای خنثی نگاهش کردم و نیشخندی زدم. _جالبیش اینجاست که من هیچی راجبش نمیدونم و این ممکنه یه مانع بزرگ برای هدفمون باشه. به ساعت نگاهی انداخت و باز چشمانش روی چهرهام ثابت شد.
_اول باید این آدم رو پیدا کنی. شاید خالکوبیش بتونه بهت کمک کنه… راستی، میخوای بری سر کار؟ با فکری مشغول ایستادم و به ساعت نگاه کردم. دیرم شده بود. به دور و برم نگاهی انداختم و دستش را کشیدم و گفتم: _باید برم… توهم با من بیا. امروز خونه تنها نمون. طوری نگاهش میکرم که حق هیچ اعتراضی نداشته باشد. ترسی هم که در چشمانش نشسته بود، باعث شد سری تکان بدهد و عقب گرد کند.بیش از نیم ساعت منتظرش نشسته بودم که بلاخره از پله ها سرازیر شد. زیر چشمی به سر تا پایش نگاه کردم.
جلو تر از من از خانه خارج شد. تا روی صندلی کناریام نشست، باز بوی شکلات در بینیام پیچید. ماشین را در پارکیتگ پارک کردم و سریع از ماشین پیاده شد. کلافه پوفی کشید و همراهش سوار آسانسور شدم. -منشیت امروز نمیآد؟ به میز خالی منشی نگاه کردم. بعد از آخرین برخوردی که باهاش داشتم، پیام داده بود که چند روزی را نمیآد. _نه. امروز هم کار خاصی ندارم. فقط باید پرونده ها رو مرتب کنم. راحت باش کسی قرار نیست بیاد. _قهوه میخوری؟ برگشتم و نگاهش کردم…