دانلود رمان سبقت از ثمین سرابی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جانا رستگار دختری متولد شده در یک خانواده مذهبی. پدرش و برادرش محمد بشدت سختگیرن حتی برای درس خوندنش هم کلی دردسر کشیده. اما الان با کمک نسرین (زن باباش) و رضا (پسر زن باباش) تونسته راضیشون کنه و بیاد دانشگاه. توی دانشگاه با افراد مختلف و جدید اشنا میشه این اشناییت ها برش کلی ماجرا به وجود میاره….
خلاصه رمان سبقت
با توقف ماشین دست از فکر کردن برداشتم. “به خونه خوش اومدید خانم جانا رستگار” “مرسی که رسوندیم.” “کاری نکردم خواهری جونم برو پایین تا ماشین رو پارک کنم داخل.” از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم. با دیدن باغچه چشمام برق زد. چادرم رو از سرم در آوردم و گذاشتم لب نرده ها کیفم هم گذاشتم کنارش تا برم سراغ باغچه و گل هام. رضا اومد داخل حیاط، با دیدن من گفت: “خواهش میکنم خاک بازی نکن بیا تو گرسنه ام!” “برو داخل یک لحظه همین برگ های زرد رو بچینم میام.” “وای از دست تو جانا!” رفت داخل، می دونست هرچقدر هم بگه من باز هم کار خودمو میکنم.
به قول رضا خاک بازی دوست دارم. قیچی باغبونی رو برداشتم و رفتم کنار باغچه و شروع کردم به کندن برگ های زرد گیاه ها. بعد کند برگ ها رفتم سمت آب پاش و به گلدون ها آب دادم. “جانا خانم نمیخوای بیای داخل” با حرف نسرین سرمو برگردوندم و گفتم: “سلام نسرین جونم،خوبی؟ الان میام.” آب پاش رو گذاشتم روی زمین و رفتم تا چادرم و کیفمو بردارم. نسرین اومد جلو سرمو بوسید. “خوبی دختر نازم؟خسته نباشی! دانشگاه چطور بود” “مرسی شما خوبی؟ سلامت باشید شما هم خسته نباشید. خوب بود دوتا کلاس داشتم امروز.” “الحمدالله، بیا ناهار بخور که فکر کنم خیلی گرسنه ای”
“دستت درد نکنه. برم لباسمو عوض کنم بیام کمکتون تا سفر رو بچینیم.” “خودم میچینم تو برو لباستو عوض کن تا رضا نیومده نق نق کنه!” اینو گفت و رفت. هروقت میگفتم صبر کن بیام تا کمکت کنم اجازه نمی داد و کاری که دوست داشت رو می کرد. رفتم سمت اتاقم که صدای رضا بلند شد: “جانا بیا، مامان خانم غذای مورد علاقه شما رو درست کرده” با گفتن الان میام رفتم توی اتاق تا لباسمو عوض کنم. خبری از محمد و بابا نبود! حدس اینکه کجا هستن سخت نبود. توی که توی شرکت بودن، بابا توی اتاق مدیریت و محمد هم احتمالا داشت حساب کتاب ها رو رصد می کرد تا مشکلی پیش نیومده باشه…