دانلود رمان او دوستم نداشت از پری۶۳ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی ده ساله صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین میرساند. صنم برای رسیدن به ارزش های ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته…!
خلاصه رمان او دوستم نداشت
لاله… ؟ جونم؟ دیشب بازم زنگ زد.. حالا صداتو بغض آلود می کنی تا من بیشتر بخندم؟ خب باشه بابا، خندیدم… ! جون تو ندارم سر صبحی، وقت شوخیتم نمی شناسی صنم؟ الان وقت شوخیه؟ کله ی صبح زنگ زدی منو بیدار کردی که بخندونیم؟؟ لوس! لاله پشت سر هم حرف می زند. شاید هنوز خواب آلوده است که بغض مرا نمی فهمد. که نمی داند بغضم نمایش نیست و واقعی است. چیزی نمی گویم. گوشی را قطع می کنم، ساعت را چک می کنم. هشت و نیم صبح. چطور متوجه نشدم؟ امروز روز کاری اش نیست و خانه مانده. لاله تازه دو ساعت دیگر چشم باز می کند و نیم ساعت بعدش
ریست می شود و تازه می فهمد دنیا چه خبر است. توی دلم به لاله حق می دهم که متوجه خرابی حالم نشد. زمان را می شمرم تا لاله بیدار شود و خودش تماس بگیرد، فکر می کنم چرا غیر از لاله نمی توانم روی کسی حساب کنم؟ چرا گوشی را بر نمی دارم تا به مامان زنگ بزنم و شکایت رفیع را پیشش بکنم؟ چرا کس دیگری را ندارم تا محرم حرف هایم باشد؟ که درد دل هایم را برایش ببرم؟ تک فرزند بودن من، از همان اول هم چندان دلچسب نبود. با اینکه دخترهای مدرسه همیشه به تک فرزند بودن من حسرت می خوردند و می گفتند خوشبخت ترین دختر عالمم که تک و تنها هستم و خواهر و برادری ندارم،
اما واقعیت این بود که همیشه تنها بودم. همیشه تنها بودم. نه کسی را داشتم که با او در مورد فکرها و آرزوهایم حرف بزنم. نه کسی را داشتم که به او حسودی خواهرانه کنم یا ببینم او به من حسودی خواهرانه یا برادارنه می کند. بجز بهمن و بهرام، بچه های عمه منیره، تقریبا با هیچ بچه ی دیگری هم توی فامیل دمخور نبودم. بچه های خاله، با روحیات من ساز گار نبودند. من هم خیلی دوستشان نداشتم بچگی هایم را سروکله زدن با بهمن پر کرد و بعد از مردن بهمن، بهرام که از همه ی ما بزرگتر بود، به بهانه ی درس خواندن، از ایران رفت. چند سالی است که بر گشته، اما بچگی ها کجا و میان سالی الان کجا؟