دانلود رمان جناب رئیس (جلد دوم) از بهار حلوائی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در جلد اول تا جایی خوندیم که دلربا و معراج به هم رسیدن و دوسال بعد، دلربای ما ۵ ماهه باردار بود و در عشق و آرامش کامل به سر میبردند اما… طوفان دیگری در راه است… ققنوس با رنگ و بوی اربابی بی رحم به خونخواهی آمده و حالا در کمین زوج عاشق داستان ماست…
خلاصه رمان جناب رئیس
با لبخند پررنگی ساکش را بین دستانش جا به جا کرد و دست راستش را سایه بان چشمان ریز شده ش قرارداد تا آفتاب آزادی کمتر به عمق چشمانش نفوذ کند و پدر
مردمک هایش را در بیاورد. باورش نمیشد دوباره توانسته بود رنگ آزادی را ببیند و جان سالم از پشت میله های زندان به در ببرد. نفس عمیقی کشید و دست روی قلبش گذاشت. همه چیز را هنوز به چشم رویا میدید و بس! با احتیاط از پهنای خیابان رد شد و دستش را برای اولین تاکسی که از مقابلش گذشت، دراز کرد.
-دربست؟! تاکسی کمی جلوتر ایستاد. پا تند کرد تا قبل از پشیمان شدن راننده تاکسی، سوار شود که صدایی از پشت سر مخاطبش قرار داد. -صبر کنید خانم… مردد و آهسته سرش را به سمت عقب برگرداند و نگاهی به چهره مرد سیاه پوش انداخت. با دیدن هیبت مرد و ماشین بنز مشکی که پشت سرش پارک شده بود، آب دهانش را به سختی قورت داد. دلش آشوب شده بود از دیدن تیپ مرد مقابلش که گذشته اش را به صورتش می کوبید. کلافه پلک برهم کوبید و انگشتانش دور دسته ساکش چفت شد.
تپش قلبش را به وضوح می شنید قدمی به عقب برداشت تا به در تاکسی نزدیک تر شود و بتواند از مهلکه ای که رنگ و بوی شومی داشت، بگریزد. بوق تاکسی روی مغزش ناخن می کشید. مرد عینک آفتابی اش را با انگشت روی تیغه بینی اش فیت کرد و اشاره ای به بنز پشت سرش کرد. -سوار شید… انقدر لحنش تحکم داشت که بفهمد هیچ راه فراری از دست مرد مقابلش ندارد. دست کرختش را آرام بالا آورد و اشاره زد تاکسی برود. راننده بی اعصاب از معطل شدنش، فحشی نثارش کرد و پا روی پدال گاز فشرد….