دانلود رمان تا انتهای شب از لیلا نوروزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت زندگی زوج پزشکی به نام سودابه و فرهاده که در دوران دانشجویی بهم علاقه مند شدن. در دوران جنگ که فرهاد به اردو ها و در واقع دوره هایی برای مداوای بیماران جنگی میره،سودابه ای که چشم انتظار اون هست و هر لحظه برای حال و اوضاع اون نگرانه، به همراه بچه ای که در شکمش داره با هزار مکافات و سختی، خودش رو به اهواز (شهر جنگ زده) میرسونه و همون جا در بیمارستان امام حسین با زنی برخورد میکنه که درد زایمان زودرس رهاش نمی کنه… سودابه بعد از تلاش برای به دنیا آوردن اون بچه متوجه درد شدیدی میشه که خبر به دنیا اومدن فرزند خودش رو میده…
خلاصه رمان تا انتهای شب
پشت سرش را به تکیه گاه صندلی چسباند و برای لحظاتی چشم هایش را بست. همه ی تصاویر آن روز در پس زمینه ای از رنگ خاکستری در خاطره اش مانده بود. مات و مبهم! نفس عمیقی کشید. پلک هایش را باز کرد و با بالا آوردن دستش روی شقیقه ی دردناکش را لمس کرد. خسته بود… مثل همان روز اولی که دست در دست پدرش قدم در این خانه گذاشته بود. صدای زنگ تلفنش سکوت اتاقک ماشین را شکست. گوشی را از جیبش بیرون آورد و به صفحه ی روشن و شمارهای که از صبح چندین بار با او تماس گرفته بود چشم دوخت. آنقدر منتظر ماند تا تماس قطع و صفحه گوشی اش خاموش شد.
و بعد با خاموش کردن گوشی آن را توی جیب کتش برگرداند. عجله ی او را برای حرف زدن با خودش را نمی فهمید. ولی هر چه که بود بدترین زمان را برای این کار انتخاب کرده بود. دسته گل را از روی صندلی کناری اش برداشت و با نگاهی که در آینه ی جلوی ماشین به خودش انداخت در را باز کرد و از ماشین خارج شد. از در بزرگ سیاه و آهنی که انگار به تازگی رنگ خورده بود،گذشت و کنار در کوچک ایستاد. دستش را روی شاسی آیفون گذاشت. چه قدر زود گذشته بودند، روزهایی که به محض ایستادن سرویس مدرسه مثل تیر از ترکش رها شده به سمت در می دوید و با ایستادن روی نوک پاهایش
زنگ را می فشرد. صدای دخترانه ای که بی شک متعلق به سودابه نبود به گوشش رسید: – بله؟ سرش را کمی جلو برد. – البرز هستم، مدبرنیا. هستن سودابه جان؟ پاسخش اندکی طول کشید و بعد با گفتن: – بله بفرمایید داخل. در خانه را برایش باز کرده بود. دستش را روی لنگه ی نیمه باز در گذاشت و آن را تا انتها باز کرد. انگار آن رنگ خاکستری از پس خاطراتش آمده بود و روی لحظه به لحظه ی باغچه ی این خانه پاشیده شده بود. قدم داخل حیاط گذاشت و در را پشت سرش بست. باغچه به طرز غم انگیزی خزان زده بود. یک سبز تیره ی مایل به خاکستر ی. نه خبری از گل های رنگارنگ فصلی بود و نه میوه های نوبرانه!