دانلود رمان تاسیان از فرزانه شفیع پور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شخصیت گیسو برداشت آزاد از شخصیت واقعی هست! گیسو که از طرف عشقش طرد شـده بود بعد از سال ها تـو یه مهمونی با اون رو به رو میشه و این دیدار یکهویی تموم حس های خفته ی اونا رو بیدار می کنه! گیسو برای گرفتن انتقام سعی مـی کنه به رایکا نزدیک بشه که این نزدیکی کشمکش های زیادی بین شون به وجود میاره که در نهایت باعث خشم رایکا و سوق دادن اون به طرف ازدواجی ناخـواسته میشـه سرنوشت گیسو، دختری که تموم احساسش رو پای مردی خائن گذاشته چی میشه؟
خلاصه رمان تاسیان
شهاب دو روز دیگر باز می گشت و من باید خود را برای رویارویی با او آماده می کردم اما اصرار ناخوشایند سامان نمی گذاشت افکارم نظم بگیرند و این موضوع به شدت آشفته ام کرده بود! روی آهن خاک گرفته دست کشیدم و لبخند تلخی زدم! شهاب با پول کارگری یک ماهش این دستگاه پرس را خرید و بدون این که به من یا آهو بگوید آن را به خانه آورد. آهو که تا آن زمان چنین چیزی ندیده بود، دورش چرخید و الله اکبری گفت و شهاب با شیطنت و نگاهی زیر چشمی به من روی میز نشست و وزنه را بلند کرد. هیچ وقت آن نگاه پر غرورش را از خاطر نمی برم که با دستپاچگی آهو و دست انداختن های من رنگ باخت!
دستم دور هالتر مشت شد و نگاهم در انباری تاریک گشت که پر از غبار و تار عنکبوت شده بود. شهاب به زودی از راه می رسید و آهو آخرین لحظه شماری هایش را برای دیدن دوباره ی نوه اش می کرد. نفس عمیقی که کشیدم باعث شد گرد و خاک معلق در هوا وارد ریه هایم شود و به سرفه بیفتم . دستم را روی دهانم گذاشتم و همان طور که سرفه کردم ، خم شدم و دبه را برداشتم و از انباری بیرون آمدم و پله ها را پشت سر گذاشتم. چی شد دردت به جانم؟! آب دهانم را فرو دادم تا خشکی گلویم کم تر آزارم دهد و نگاه غرق آبم را بالا آوردم و به آهو دوختم که داشت پشتی سنتی بهار خواب را
مرتب می کرد. _خدا نکنه. چرا با این پا درد هی پله ها رو بالا و پایین می کنی ؟! با خستگی همان جا نشست و من دبه را روی پله گذاشتم و به او پیوستم. _حواسم هست شازده پسرت داره میاد آروم و قرار نداری ها! با دست چروکیده اش دستم را گرفت و صورتم را نوازش کرد. _اون نور چشم منه و تو صبح روجای من!چی فکر می کنی با خودت کیجا؟ لبخندم از محبتش عمق گرفت و با گوشه ی چشم به دبه اشاره کردم. ترشی کلم محبوب شازده تون هم آوردم… صدای چرخیدن کلید در قفل، کلامم را برید و نگاهم در دم سوی در زنگار گرفته ای رفت که قامت بلند شهاب را در خود جای داده بود!