دانلود رمان بوتیک از محدثه رجبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری ساده… بی ریا دارای خانواده ای با وضع مالی متوسط تنها امیدش به بوتیکی است که در ان مشغول به کار است… اما با اتش گرفتن یک باره ی پاساژ بوتیک از بین می رود… لوکیشن: تهران سال: ۱۳۹۶
خلاصه رمان بوتیک
تصویر مامان توی گوشی رو به روم بود… بعد از مدتها ویدئو کال هم با مامان برام دوست داشتنی بود… ادعا می کرد دلتنگمه. باور کردم و خداروشکر کردم… هنوز دوستم داشت… می دونستم که نادر نمی تونه علاقه ی مامانو نسبت به من از بین ببره… مامان ازم خواست مواظب خودم باشم و همون لحظه با تماس هلیا ارتباطم با مامان قطع شد… -الو هلیا… –سلام… در چه حالی… لم دادم گوشه مبل… -خوبم… –اماده شدی؟ -نه… حال و حوصله ندارم بیام تو اون فضا… –چرا؟؟ بیا بعدش میریم بیرون..
خودمم دوست ندارم اونجا رو اما مجبوریم… این خانم از دوستای صمیمی مامان و خاله لادن بود… رفیق جینگ بودن کلا… خاک سپاریشو که پیچوندم نرفتم… اینو متاسفانه موفق نشدم مامان دستمو خونده… الان بیا که بعد باز بپیچونیم دیگه مسجد نریم. شامو بریم بیرون… نمی تونستم برم قبرستون… اصلا نمی خواستم برم اما اصرار های هلیا دلم رو نرم تر کردن… به ساعت نگاه کردم… نزدیکای ظهر بود… هلیا باز گفت: –میای مهرنوش؟ کلافه شدم… اما دلشو نشکوندم… -اره… کی میرید؟
–بیا خونمون اماده میشیم میریم.. -لادنم رسید؟ –اره اومد بچه ها رو گذاشت پیش مادر جون و خودشون زودتر رفتن خونه ی اون خانم… -خب باشه… میام الان اماده شم… –با چی میای . بلند شدم… کلافه از سوالای الکی هلیا گفتم: -با تاکسی دیگه… با چی بیام… –باشه باشه.. پس زودی بیا.. تماس قطع شد… بلند شدم و اروم اروم مشغول شدم… یه تیپ خیلی ساده با ارایشی کمرنگ مناسب بود… رفتم سمت تلفن و خواستم به اژانس رنگ بزنم که تلفن زنگ خورد… شماره ای همراه اول بود… جواب دادم…