دانلود رمان باران بهاری از مائده ناریان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روزگار همیشه بر یک قرار نمى ماند روز و شب دارد روشنى دارد تاریکى دارد کم دارد بیش دارد دیگر چیزى از زمستان باقى نمانده… تمام می شود بهار مى اید….
خلاصه رمان باران بهاری
یه هفته از اون ماجرا کذایى مى گذره و من حتى پامم از خونه بیرون نذاشتم… مثل تمام این روزا به اینده و سرنوشت نامعلومم فکر مى کردم که صداى در منو از افکار پریشانم بیرون کشید… سریع یه شال انداختم سرم درو باز کردم… اقاى محمدى صاحب خانه بود… واى… با اون هیکل گندش و اون اخماى درهمش تو چارچوب در ایستاده بود که از ترس چندقدم عقب رفتم… با عصبانیت داد زد +پوووولمو میدی؟؟ یا جلو پلاستو جمع مى کنى و از خونم گم میشى میرى فهمیدی؟؟؟؟ ترسیده بودم… از کارمم اخراج شده بودم و پولى نداشتم… تا حالا اینقدر عصبى ندیده بودمش… به سختى لب باز کردم:
-اقـــ…ایـــ…مـــ.محمدیـــ…لـــطفـ…اا…بـــه..مــ…مــه…. با دادى که زد به معناى واقعى خفه شدم+خفه شو زنیکه اشغال… یا تا اخر هفته پولمو میدى یا دیگه تو خونم نبینمت!!چونم مى لرزید قدرت انجام کاریو نداشتم… لب گزیدم… بغضى که داشت خفه ام مى کرد رو به هر زحمتى بود قورت دادم… پوزخندى بهم زد و به طرف در رفت و درو محکم بهم کوبید… دیگه زانوهام وزنمو تحمل نکردند و رو زمین اوار شدم و بغضم با صدای بدی شکست… زار می زدم برای خودم برای حالم…. که داغون بود…. دیگه خسته شده بودم از این وضعیت…. که بین زمینو اسمون معلق باشی… که پشتت خالی باشه و
احساس بی پناهی کنی… باید می رفتم دیدنش… دلم براش تنگ شده..!! به سختی از جام بلند شم و اماده شدم… یه دست لباس سیاه مثل تموم این سال ها پوشیدم… به یاد ندارم اخرین باری که زندگی کرده باشم… من فقط نفس می کشیدم همین…. هه!!!!! چند سالی هست که کنار اومدم با این قضیه که هروز با یه سر ی از ادمااا که شرمم میاد بهشون بگم انسان سرو کله بزنم…!!! با اینکه هر روز…!!!!! با داغ شدن گونه هام به خودم اومدم… پوزخندی رو لبم سبز شد… دختر تو اینه بهم دهن کجی می کرد… یه دختر رنگ پریده که موهای مشکی فرش ژولیده پولیده از زیر شالش بیرون ریخته بود…