دانلود رمان اوهام عاشقی از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ساقی دختری که در شانزده سالگی به اجبار و نیرنگ برادرش، تن به ازدواج می دهد و در دام یک زندگی اشتباه می افتد. پس از گذشت هفت سال، ساقی قصد طلاق دارد و برای امرار معاش خود مجبور به رقصندگی در مجالس می شود، همه چیز خوب پیش می رود تا اینکه یک شب در یک بزم عروسی، داماد…
خلاصه رمان اوهام عاشقی
با یه دستم دلمو گرفته بودم و از باغ خارج شدم و به جاده ی اصلی رسیدم. جاده تاریک بود، کاش درد نداشتم و این جاده میشد بهترین مسیر برای رانندگی. ضبط ماشین خراب بود و همیشه وقتی با سحر و آنیتا توی ماشین می شستیم خودمون آهنگ می خوندیم. لبخندی زدم و شروع به خوندن کردم: قسمت نبود مال هم باشیم، بگردم دور چشمات عین پروانه، من تنها کسی بودم که ضربه خوردم و هنوز تموم کارام عین حرفامه. یهو دیدم یکی جاده داره تکون میده. از کنارش رد شدم. یهو چشمم بهش افتاد که کت و
شلوار تنش بود. ترمز کردم… نکنه دزد باشه! یا ارازل؟ اوباش که کت و شلوار تنش نمی کنه! برو ساقی! خطرناک نباشه… از آینه نگاه کردم که داشت سمتم می دویید. تاریکی فقط قامتشو نشون می داد. چه قد و قواره ی بلندی داشت! غیر معمول بلند بود! بهم رسید و در ماشینو باز کرد و نفس زنان سوار شد. هاج و واج نگاهش کردم، کت و شلوار دامادی تنش بود! یعنی نه یه لباس رسمی و معمولی، از سر و وضعش مشخص بود که داره از عروسی میاد. به طرفم نگاه کرد و … چشماش… چشماش… شبیه اشک بود،
اشکی افقی که با همه فرق داشت. انگار زبونش توی چشماش بود و با چینی که به ابروهاش داده بود گفت: -چرا نمیری؟ من عجله دارم! با حرف زدنش لبش به اندازه ی یک بلند انگشت داخل می رفت. انقدر مشهود بود که توی تاریکی توجهمو جلب کرده بود. دوزاریم سریع افتاد و گفتم: تو داماد نیستی؟!! داماد باغ… با لحن عصیانگری گفت: -میشه بری؟ یا الان اینقدر اینجا می ایستی که بیان پیدام کنند؟ از آینه نگاه کردم و از ته جاده چندتا چراغ ماشین دیدم. دستی رو خوابوندم و حرکت کردم. گوشیشو در آورد…