دانلود رمان انتخاب اشتباه از behzad با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان یه دختره… از نظر خودش عادی… دختری که خیلی عاشقه ولی یه عشق اشتباهی… عشقی که نه تنها زندگی خودش بلکه زندگی های دیگه رو هم به بازی میگیره… دختر قصه ی ما محیاست… و اما… محیای چه کسی؟؟؟
خلاصه رمان انتخاب اشتباه
با صدای زنگ خونه از جا پریدم… دوباره چشم هام پر از آب شد… خدایا خودت بهم رحم کن… میترسیدم… از آینده ای که برام حکم مرگ تدریجی رو داشت… صدای مامان رو چند دقیقه ای بعد شنیدم… _محیا مامان… نمیخوای بیای… با دلهره از جا برخاستم.. نفس عمیق کشیدم و گفتم هرچه بادا باد… اولین کسی را که دیدم هاتف خان بود لبخند خشکی زدم و آرام سلام کردم… عسل و نیلو جون به سرعت برخاستن و با محبت در آغوشم گرفتند… نیلو جون پیشونیم رو بوسید و گفت: _دل تو دلم نیست تا اسم هاوش کنار اسمت نباشه… لبخند زدم دستم را گرفت و کنارش نشاند دختر خجالتی و بی دست
و پایی نبودم سر بالا گرفتم و همه را از نظر گذراندم… بابا آروم و جدی… مامان خندان و هیجان زده… مانیا و مارال کنجکاو و خندان… سجاد به محض دیدنم لبخندی زد صاق با چشمکی نگاهم کرد… و سروش… سرش پایین بود آنقدر منتظر ماندم تا نگاهم را متوجه شد و سر بلند کرد… نگاهش پر بود از توهین… از سرما و زمستان… صدای گرفته بابا تازه مرا بیاد غایب جمع انداخت… _هاوش جان نمیخواد تو مراسمش باشه… نگاه ها بین خانواده ی کیان چرخید و عسل زودتر از همه گفت: _براش کاری پیش اومد… بیمارستانه… الاناست که بیاد… خنده ام گرفت… پس راضی نیست…
چیزی بین این نگاه ها درست از آب در نمی آمد… هه آقای دکتررررررر! هاتف خان شروع به عوض کردن بحث کرد… معلوم بود دلخور است… شاید طوفانی قبل از آمدنشان در جریان بود… نگاهم به مامان افتاد که با چشم و ابرو مجابم می کرد لبخند بزنم… لبخند زدم… از ته دل… هاوش کیان مخالف بود… باید حدس میزدم… ساعت روی ۹:۳۰ فریاد میزد… نگاهم به صورت برافروخته ی هاتف خان ماند… برخاستم و با اجازه ای گفتم و به سمت آشپزخانه رفتم… با خوشحالی لبخند زدم… جلوی دهانم را فشردم تا لبخند به قهقهه رسیده ام کسی را متوجه خود نکند… صدایی پشت سرم لبخندم را جمع کردم و برگشتم…