دانلود رمان یمنا از صاحبه پور رمضانعلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چشم ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ…خیره شو به چشمهایش و تمام… حرف میزنند، بی صدا، بیفریاد، بیقلم…ولی خوانا…این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد…من از ابتلا به تو و خواندن چشمهایت گذشتهام…حافظم تو را…
خلاصه رمان یمنا
ولت میکنم دو روز دیگه میفتی به دستو پای من؛ اون وقته که من محل سگ بهت نمیدم. دور برت داشته که چه تحفه ای هستی. دلم برات سوخت گفتم تو عالم همسایگی دستتو بگیرم؛ وگرنه هیچ کس عروس بیکسو کار نمیخواد.
نگاهم بالا آمد انگار به صحنه دلخراشی نگاه میکرد که آن طور صورتش را با انزجار جمع کرده بود. باید جوابش را میدادم وگرنه حناق میشد و بیخ گلویم تا ابد میماند. عروس آدمی مثل تو شدن خودش به ننگ حساب میشه تو زندگیم اون قدر که بی کسو کاریم به چشم هیچ احدی نمیاد.
به سرعت از آنجا دور شدم یا نمی دانست دست گرفتن چیست یا روش زندگی اش با آدم های دیگر فرق میکرد دل شکسته ام را اشکهایم گواه بود. چرا فکر میکرد یک زن نمیتواند پشت و پناه خود باشد، یعنی تا این حتی بی عرضه و ضعیف تصورمان میکردند که برای ادامه حیات حتماً به جنس مذکر نیاز داریم، حتی یک آسمان جل دهان نشسته مثل فرشاد؟ حاج خانم بعد از دیدن عکس سکوت کرد. تمام حرفهای نگفته اشک و آه شدند هورا که از ابتدای ورودم چشمش نگاه نمناکم را نشانه گرفته بود…
با سینی چای وارد هال شد کنارم رو کاناپه نشست و دستش را روی دست های مشت شده روی ران پایم گذاشت. حاج خانم دوباره عکس را برداشت و زیر لب چیزی زمزمه کرد: حاج خانم نمی خواین چیزی بگین؟ نگاهم کرد نگاهی متفاوت با تمام سال هایی که می شناختمش. نه عزیز جونت بهت چیزی گفته، نه هما همچین چیزی رو خواسته اونوقت من چی بگم بهت وقتی هرچی می دونم از شنیده هامه