دانلود رمان سرگیجه از شادی محمدتقی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مامون عباسی دستور میده مجنون رو ببرن پیشش مامون از مجنون می پرسه که لیلی که انقدر زشته و اصلا چهره ی زیبایی نداره پس تو عاشق چی این لیلی هستی که ازش دست نمی کشی…مجنون میگه اگه در دیده ی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی. اینبار جامون عوض شده بود من لیلی بودم که مجنون شده و جز خوبی چیزی نمی بینه. تو بتی بودی که مثل لات و عزی که پیامبری از سمت خدا تو رو در هم شکست برای بازشدن پیله های دور من و پروانه شدنم و پرواز کردنم. به راستی در انتهای این درد جان فرسا خداست….
خلاصه رمان سرگیجه
بعد از شام من و نازنین (ھمسر کیان) به صبا (ھمسر کیارش) کمک کردیم میز و جمع کردیم و بعد شستن ظرف ھا با ماشین ظرف شویی و خشک کردن و جابه جا کردنشون با سینی چای و شیرینی و میوه اومدیم تو ھال…. کیان از سر شب که ھی می گفت یه اتفاق جالب افتاده براتون میگم معرکه گرفته بود. بلاخره با کتکی که کیارش بھش زد بعد کلی ادا اصول ماجرای امروز و دیدن سھراب و تعریف کرد.
مامان وبابا و کیارش از تعجب دھنشون باز مونده بود …. مثل اینکه وقتی مامان من و حامله شده بود سھراب و خانوادش از اون محله میرن و بعد دیگھ کلا ازشون خبری نمیشه. مامان و بابا و کیارش و کیان واقعا خوشحال بودن…. حتی سھرابم زنگ زد و مامان و باباش با مامان و بابا کلی حرف زدن و قرار شد ۵ شنبه آخر ماه ھمه دور ھم تو باغ لواسون جمع بشیم. وقتی برگشتیم خونه من تموم شب داشتم به این آشناھای تازه پیدا شده فکر می کردم
و اون نگاه ھای سھراب رو تازه الان داشتم می فھمیدم احتمالا نگاه ھاش تو صورت من دنیال رد یه آشنای قدیمی بوده و رزا و من به خاطر شرایط سنیمون توھم عشق زده بودیم. تو ھفته کلا فقط شنبه ھا با سھراب کلاس داشتیم و اون معمولا فقط شنبه ھا و چھارشنبه ھا آموزشگاه میمود. به گفته کیارش بیشتر مشغول اداره ی شکرت باباش بود و کمتر وقت می کرد بیاد آموزشگاه برای تدریس. دیروز کیان و کیارش رو به شرکتش دعوت کرده بود و پسرھا بعد حرف زدن باھاش و گذرون تایم طولانی کنارش حالا پر بودن از خبرھا و اتفاقاتی که طول این سال ھا برای خانواده ی مھندس خانکی افتاده…