دانلود رمان ایاز و ماه از اکرم محمدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گاهی فقط یک قدم اشتباه میتواند کلاً آیندهات را بکوبد و از نو با یک داستان دیگر بنویسد. مثلاً من الان باید در گمش تپه باشم، عروس بیگ مراد، نه در این اتاق بیمارستانی، کنار مردی که نمیشناسم…صدای بم و پرنفوذ دکتر شانه هایم را بالا پراند. اومدی تخمک اهدا کنی مؤدبانهٔ فروش بود. سرم را تکان دادم.
خلاصه رمان ایاز و ماه
رو به محمد کردم که با نیش های باز به شوهر بدبخت شکوفه زل زده بود. تو هم برو گند و کثافت پشت خونه رو جمع کن شکوفه میخوام حیاط برق بزنه، جای چکمه هام نمونه… صد بار حرف نزنم… یا کارتونو انجام بدین یا همگی هری… شیرفهم شدین. با صداهای بله آقا بله آقا گفتنشان پراکنده میشدند. ارباب قدیم زمین و بذر به رعیت باغی نمیداد. برای کار حالا اسکناس همان حکم را داشت
تا بوده صاحبان پول ارباب بودند.
و باقی رعیت یکی ارباب کارخانه و شرکت میشد، یکی هم زمین و کشاورز، من هم یکی بودم مثل هزار قائده کار همین بود. به سمت خانه برگشتم چشمان نگران مهربان منتظرم بودند. آهای دخترا بیا جاروت رو تموم کن حالا که خودت رو تپوندی تو خونه حداقل نونت رو حلال کن. در چشم هایش یک جنگ جرقه زد اما دهانش با تیز هوشی بسته ماند. دست مهربان را رها کرد و بدون مخالفت از پله پایین آمد.
روسری بزرگش را دور خودش چرخاند و پشت کمرش گره زد و جارو را به دست گرفت. کار عار نبود با دست به مهربان اشاره کردم داس بیاورد. شاخه های کیوی شلخته تا روی زمین آویزان بودند. همینطور یک بید بزرگ دم در. ساقه های بدون برگ کیوی را با پیچاندم روی داربست یا
بریدم.