دانلود رمان دختر بسیجی از اسما مومنی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بانوی بسیجی بر عکس اسمش در بارهی آراد! پسری پولدار و بی بند و باره که زندگیش رو صرف خوش گذرونی و کارش کرده ولی از یه جایی به بعد با ورود آرام دختری ساده و مغرور و در عین حال پایبند به اعتقادات! زندگی آراد مسیر زندگیش عوض می شه و برای اولین بار توی زندگیش عشق رو تجربه می کنه!
خلاصه رمان دختر بسیجی
ماشین رو توی پارکینگ بزرگ برجی که بخش اداری شرکت توش قرار داشت پارک کردم و به طرف آسانسور قدمای بلند برداشتم. حسابی از کار بابا که بدون مشورت با من نیروی جدید برای بخش اداری استخدام کرده بود عصبی بودم و می خواستم زودتر نیروها رو ببینم و بهشون بفهمونم که همه کاره ی این شرکت منم و اونا باید فقط باید با اجازه من استخدام بشن و کارشون رو شروع کنن. توی آسانسور وایستادم و دکمه ی طبقه ی دهم رو زدم.
هنوز هم صدای عصبی بابا توی گوشم می پیچید که گفته بود اگه می خوام توی سِمَتَم باقی بمونم نباید کسایی رو که او استخدام کرده اخراج کنم. با رسیدن به طبقه ی دهم، کلافه وعصبی در آسانسور رو باز کردم و ازش خارج شدم ولی همین که یه قدم برداشتم و خواستم به سمت دفتر برم، محکم به کسی خوردم و از حرکت وایستادم. دختر چادری ای که بهش خورده بودم، در همان حال که مشغول جمع کردن برگه های ولو شده روی زمین بود سرم غر زد: _آقا حواستون کجاس؟
این چه مدل راه رفتنه؟ این دختر بد موقعه ای رو برای غر زدن انتخاب کرده بود! چون اولا من اهل معذرت خواهی نبودم و دوما انقدر عصبی بودم که دلم می خواست همونجا خفه اش کنم. به خصوص او که محجبه بود و من عجیب با این جور آدما دشمن بودم. رو بهش با عصبانیت غریدم: خواستی یه گوشه وایستی تا نخورم بهت! او که حالا برگه ها رو جمع کرده بود درست سر جاش وایستاد و گفت: واقعا که! … به سمت آسانسور ی که پشت سر من قرار داشت پا تند کرد که مانع حرکتش شدم و با اخم پر سیدم:واقعا که چی؟…